رایانرایان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

هستی و باید

بدون عنوان

رایان جون گاهی خیلی عصبانیم میکنی اونقدر که حالم از خودم بد می شه . نمی دونم چرا ولی گاهی می یفتی به گریه و دیگه امون نمی دی به هیچ صراطی مستقیم نمی شی و نمی شنوی چی می گیم. هی بهونه می گیری هی سر هیچی داد می زنی هی می گی این رو می خوام این رو نمی خوام . می دونم تقصیر تو نیست تقصیر من هم نیست .راستش آبجی ات اونقدر آرومه و مهربونه و کاری به کار کسی نداره و تو دنیای خودشه که تو با این همه تفاوت گاهی می ری توی سیستم عصبی من و هیچ جوری بیرون نمی یای. راستش داشتن دو تا بچه ی کوچیک سخته خیلی سخت گاهی فکر می کنم که دارم زمان با شما بودن رو از دست می دم . دارم بیهوده خودم رو این ور و اون ور می زنم و آخرش هم راه به جایی نمی برم . بازم می گم راستش خیل...
23 آذر 1392

نبسته بسته بسته .

رایان من ! این شب ها شما با آواز نه چندان زیبای مامانت از آهنگ " نبسته ام به کس دل " همایون شجریان به خواب می ری. آهنگ رو کامل برات می خونم و گاهی که خسته می شم و دیگه نمی خونم چشمات رو باز می کنی و می گی " بخون" و من ادامه می دم. اینقدر با این آهنگ خوابیدی که حالا وقتی بهت می گم این شعر رو بخون . می خونی : نبسته بسته بسته نبسته بسته بسته . من عاشق این درک موسیقایی تو از این شعر خیلی زیبای سیمین بهبهانی ام . شب هات پر از نور خورشید!
23 آذر 1392

بدون عنوان

رایان عزیز !چند دقیقه پیش داشتم توی اینترنت دنبال معنای یک شعر انگلیسی می گشتم که یه صدای نامفهوم از تو می شنیدم . یک چیزی رو هی تکرار می کردی. حواسم به صدات بود ولی به معنای کلامت نه. داشتی درباره ی موهات و بخاری حرف می زدی . همین طور که نگاهم به لپ تاب بود شنیدم که می گی "می خوام موهام رو بخاری کنم." معنای کلامت رو نمی فهمیدم با تعجب نگاهت کردم دیدم سشوار رو برداشتی و دوباره تأکید می کنی که می خوام موهام رو بخاری کنم. وجودم سراسر خنده شد. حالام که دارم اینها رو می نویسم هی خنده ام می گیره. خیلی با حالی رایانی!
23 آذر 1392

کتاب خوندن

آقا رایان عزیز دیشب حدود ساعت یک نصف شب هفت هشتا کتاب به دست اومدی پیش من و گفتی مامان برام می خونی؟ گفتم آره ولی مگه بابا برات نخوند. گفتی بابا کف کرد. بغلت کردم و نشستیم باهم کتاب خوندن.
23 آذر 1392

بدون عنوان

رایان پراحساس من! چند وقت پیش رفته بودیم خونه ی یکی از دوستامون و به عبارت دقیق تر تنها دوست مامان(خاله آزاده). موقع ناهار که شد گفتم رایان بیا غذا بخور . اومدی سر سفره و گفتی مامان من کفش دوزک هاش رو دوست ندارم. بمب خنده بود که سر سفره منفجر شد. خیلی باحالی خوشگل پسر!
23 آذر 1392

اینم زیباترین و دوست داشتنی هیولایی که دیدم

آقا رایان اون هفته یه چند ساعتی رفتی توی دفتر عمه لیلا و خاله انسیه و این نقاشی زیبا رو کشیدی و گفتم این هیولاست. همیشه اسم هیولا را به زبون می یووردی. گاهی می گفتی ایولا گاهی ایویا ولی هیچ وقت فکر نمی کردم که چنین تصویری زیبا و دوست داشتنی از اون داشته باشی . همیشه هر وقت می خواستی یک چیز بی ربط بگی که ما بخندیم یا یه چیزی بگی که ما تعجب کنیم از این واژه استفاده می کردی. تصویر تمام زندگی شما بچه هاست چیزی که ما آدم بزرگ ها فراموشش کردیم و یادمون رفته چقدر ازش لذت می بردیم . رفتیم توی عالم معنا و واژه ها و تعاریف و غافل شدیم از تصویر، تصور، خیال و رویا و آرزو . زیبای من هیولای تو می تونه یک شخصیت کارتونی و یا یک موجود خیالی بسیار ایده بخش بش...
13 آبان 1392

لباس خریدن با یک ساعت گریه

رایان من تو از لباس خریدن متنفری دقیقا متنقر. نمی دونی هر وقت می خواهیم لباس برات بخریم چه مشکلاتی داریم. تو بدنت رو سفت می کنی و نمی ذاری لباس تنت کنیم و می گی من لباس نمی خوام من لباس های خودم رو می خوام . این گریه کردنت برای لباس پوشیدنت از دوران نوزادی ات بوده . یادمه یک بار یه لباس می خواستیم برات بخریم که حدود صدهزار تومانی بود. اونقدر گریه کردی اونقدر  جیغ زدی که کل مغازه رو گذاشته بودی روی سرت. بابا گفت براش نمی خریم لزومی نداره برای لباسی که نمی خواد این همه پول بدیم. نخریدیم و اومدیم بیرون. امشب هم رفته بودیم براتون خرید کنیم. سخت ترین کار  دنیا وقتی که باران خوابش بیاد و فقط تکون بخوره و فقط لباس های عروس و لباس های بلند...
12 آبان 1392